یگانه ترین یار
نویسنده: مینا ومحمدرضا(84/4/13 :: 10:4 صبح)
حیف ٬ اما من و تو دور از هم می پوسیم .....
دیده ای چه حسرتی به دل آدم می نشاند ؟ آخر چقدر باید با خوابهای هم سر کنیم ؟ چقدر باید تو خواب مرا ببینی ٬ در خواب برایم حرف بزنی ٬ در خواب به فکر من باشی ٬ در خواب دلت به حال بی خوابیهای من بسوزد و نگران شب نخوابی های من باشی و من در خواب برایت درد دل کنم وبا هم اشک بریزیم و تو اشکهایم را پاک کنی و مثل همیشه دلداریم بدهی.
مهربانم نمی دانی که برای کم کردن این فاصله هایی که هر لحظه فکر کردن بهشان چگونه روحمان را آزار می دهد ٬ چه تلاشی می کنم ؟ نمی دانی که هر بار به یاد این جمله لعنتی اول نوشته ام می افتم چه افکاری ذهنم را می خورد .
یادت می آید آخرین خداحافظیمان ؟ در دلم بغض کرده بودم ٬ فقط به انتظار تلنگری بودم تا همه دنیا را اشک چشمانم بردارد . هیچ نمی توانستم بگویم ٬ تو راست می گفتی چقدر سخت است کنار آمدن با این لحظه. حالم از خداحافظی به هم می خورد ٬ فقط برای آخرین حرف گفتم : می دانی که چقدر دوستت دارم ٬ و دیگر هیچ و ساکت ماندم ٬ برای چند لحظه انگار همه دنیا را نگاه داشته بودند نه زمان به دادمان می رسید و نه هیچ چیز دیگر٬ آمدم که بروم و تو با اسم کوچک صدایم زدی و گفتی .... ٬ تو می دانی که من هم دوستت دارم ؟ یادت می آید ؟ جمله ات با جمله من فرق می کرد ٬ جمله تو سوالی بود و به گمانم می باید پاسخ می دادم . نمی دانی چقدر انتظار شنیدن این سوال را داشتم تا برای یک لحظه هم که شده احساس خوشبختی در دلم زنده شود .
برگشتم و گفتم : آره می دانم ٬ می دانم که چقدر دوستت دارم ٬ می دانم که چقدر دوستم داری ٬ می دانم که عاشقانه می پرستمت و می دانم که شاید روزی بیاید که تو هم عاشق من بشوی !!! خودم هم هرگز نفهمیدم که چرا این جمله آخری را گفتم . وقتی رفتم خیلی چیزهای دیگر را هم می دانستم ٬ در دلم گفتم : حیف ٬ اما من و تو دور از هم می پوسیم ...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
کل بازدید:9427
بازدید امروز:37
بازدید دیروز:0
اوقات شرعی
درباره خودم
لوگوی خودم
حضور و غیاب
اشتراک
آرشیو