یگانه ترین یار
نویسنده: مینا ومحمدرضا(84/4/4 :: 6:27 عصر)
نیمه شب بود و تو در خاطر من چون هرشب
ره خواب بر چشم ترم می بستی
در خیال من و اندیشه من بودی تو
نه همین شب همه شبها هستی
خاطرت آرام به اندیشه من می آید
همره خاطر تو بغض و غرن * می آید
همه شب حال من این است
نه این شب تنها
همه بی تابی و شب بیداری
گونه تر کردنها
تو کدامین شب از این حال دلم با خبری ؟
تو چه دانی که چه سان میگذرد ؟
لحظه ها ، ثانیه ها ، بی تو سرکردن ها
کاش میدانستی .....
کاش میدانستی شوق دیدار تو در سر دارم
کاش میدانستم .....
کاش میدانستم که اگر باز بگویم با تو
از تو چه پاسخ دارم
کاش میدانستی ....
کاش میدانستی که به اندازه این فاصله ها
من از این فاصله ها بیزارم
کاش میدانستم ....
کاش میدانستم که چه در سر داری
چیست برهان دمی لطف و دمی آزارم
کاش میدانستی کاش میدانستم
چه بگویم با تو ؟
چه بگویم از تو ؟
به که گویم جز تو ؟
چه بگویم با تو ؟
تو که هر قصه من میدانی
چه بگویم با تو ؟
تو که احوال پریشان مرا میدانی
چه بگویم از تو ؟
نشود گفت همه جور تو در یک دفتر
چه بگویم از تو ؟
که چه کرد شمع به پروانه ؟!!
نه ....... از آن هم بدتر
به که گویم جز تو ؟
همه لب تر کرده ز پیمانه شب
مست خوابند همه
این همه مست کجا هوش شنیدن دارد
به که گویم جز تو ؟
من در این خلوت تاریک در این بند اطاق
این همه دیوار کجا گوش شنیدن دارد
نشد این تا ز سر لطف شبی
سوی من آیی و
بر من نظر تازه کنی
نشد آن تا ز سر بخت شبی
همچو گم کرده رهی
از سر کویم گذری
چو نه ای لطف تو داری ، نه من آن اقبال
شوق دیدار تو را ............
چه امید عبثی ، آرزوئی چه محال
( مینا )
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
کل بازدید:9397
بازدید امروز:7
بازدید دیروز:0
اوقات شرعی
درباره خودم
لوگوی خودم
حضور و غیاب
اشتراک
آرشیو