یگانه ترین یار
نویسنده: مینا ومحمدرضا(84/5/3 :: 11:45 صبح)
روزها و هفته ها و ماهها به سختی از پی یکدیگر می گذرند. آه چقدر سختند این روزها ، همش دلتنگی ، همش آزار ، همش غم دوری . دیگر نزدیک شدن از آرزو هم برای من بیشتر شده است ، چیزی آنور تر از رویا ، آنور تر از همه خواسته ها ، آنور تر از همه آنچه که تا امروز داشته بودم .
اینروزها من ، آه دیگر خودم هم از دستش خسته شده ام ، به تو حق می دهم ، هر وقت به سرش می زند همه را آزار می دهد ، اصلا گاهی وقتها به این نتیجه می رسد که خدا او را برای آزار همه آفریده ، تا همه را زجر بدهد .
و تو ، تویی که آنقدر خوبی که آدم از حضورت لذت می برد ، آنقدر خوب که می شود برای داشتن همه خوبیهای دنیا فقط آرزوی تو را کرد .
نمی دانم ! میان ما آنقدر حرفهای ناگفته است ، حرفهایی که باید گفتشان ، حرفهایی که باید زدشان و از شرشان راحت شد . اما چگونه ؟
نمی دانم چقدر باید صبر کرد تا برسد آنروز که آن حرفها هم زده شوند . یا اصلا نمی دانم لزومی دارد که آنها را به زبان آورد ؟ برای چه باید به زبان بیاوریم ؟ مگر من نمی گویم که از سکوت تو همه حرفهایت را می خوانم ، و مگر تو اینچنین نیستی ؟
دلم می خواهد بهت بگویم که در همین نگفتنها چه لذتی نهفته است . اما هنوز نفهمیده ام که لذتش از گفتنشان هم بیشتر است یا نه !
می دانی ! دلم نمی خواهد به هیچکسی بگویم که چقدر دوستت دارم ! آخر می ترسم چشممان کنند .
هر شب یواشکی زیر پتویم که دیگر می دانم همه مردم شهر خوابند و هیچکسی صدایم را نمی شنود و تکان خوردن لبهایم را نمی بیند ، زمانی که می دانم هیچکسی ذوق کردن دلم را احساس نمی کند ، هزار بار می گویم که دوستت دارم تا کم کم خواب به چشمانم بیاید.
هر شب طرح چشمان قشنگت ، در مقابل چشمانم نمایان است و اتاق دیوارم همیشه لذت همنشین بودن با آنها را برای خودش نگه داشته است . نمی دانی وقتی نگاهم می کنی چه آرامشی به من می دهی . نمی دانی اگر شبی آنجا نباشند آن شب برایم از هزاران شب پر کابوس هم بد تر می شوند و می فهمم که از دستم آزرده شده ای .
آگر آنجا نباشند بدجوری می ترسم ، انگار که همه منتظرند تا تو نباشی و مرا لاشه لاشه کنند .
یادم می آید زمانی عاشق تنهایی بودم ، ولی دیگر از تنهایی می ترسم . آخر آنزمان هنوز تو را نداشته بودم ، ولی حالا ، نمی دانی که حتی فکر تنهایی هم چگونه مرا به نابودی می کشد .
دیشب وقتی نگاهت کردم چشمانت مثل همیشه به من آرامش می دادند ، اما نمی دانم چرا احساس کردم خودشان نا آرامند.
آخر نمی دانی دست چشمانت بدجوری برای من رو شده اند و دیگر نمی توانی ناراحتیت را از من پنهان کنی .
این تازگیها تا در چشمانت نخوانم که مرا بخشیده ای ، خواب به چشمانم نمی آید . این تازگیها تا در چشمانت نخوانم که دوستم داری خواب به چشمانم نمی آید .
چند وقتیست که دلم می خواهد ازت بخواهم که هیچوقت آرامش چشمانت را از من نگیری ، ولی هر وقت می خواهم بهت بگویم نمی دانم چه می شود و پشیمان می شوم یا ناخواسته می افتد عقب.
ولی اینبار دیگر به خودم قول دادم ازت بپرسم .....!!!
گمان کنم باز هم کم آوردم ، مرا ببخش می گذاریمش برای روز دیگری .
( محمد رضا)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
کل بازدید:9401
بازدید امروز:11
بازدید دیروز:0
اوقات شرعی
درباره خودم
لوگوی خودم
حضور و غیاب
اشتراک
آرشیو