سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یگانه ترین یار

[ و در گفتار دیگرى که از این مقوله است فرمود : ] از مردمان کسى است که کار زشت را ناپسند مى‏شمارد و به دست و زبان و دل خود آن را خوش نمى‏دارد ، چنین کسى خصلتهاى نیک را به کمال رسانیده ، و از آنان کسى است که به زبان و دل خود انکار کند و دست به کار نبرد ، چنین کسى دو خصلت از خصلتهاى نیک را گرفته و خصلتى را تباه ساخته ، و از آنان کسى است که منکر را به دل زشت مى‏دارد و به دست و زبان خود بر آن انکار نیارد ، چنین کس دو خصلت را که شریف‏تر است ضایع ساخته و به یک خصلت پرداخته ، و از آنان کسى است که منکر را باز ندارد به دست و دل و زبان ، چنین کس مرده‏اى است میان زندگان ، و همه کارهاى نیک و جهاد در راه خدا برابر امر به معروف و نهى از منکر ، چون دمیدنى است به دریاى پر موج پهناور . و همانا امر به معروف و نهى از منکر نه اجلى را نزدیک کنند و نه از مقدار روزى بکاهند و فاضلتر از همه اینها سخن عدالت است که پیش روى حاکمى ستمکار گویند . [نهج البلاغه]

نویسنده:   مینا ومحمدرضا(84/5/3 ::  11:45 صبح)

روزها و هفته ها و ماهها به سختی از پی یکدیگر می گذرند. آه چقدر سختند این روزها ، همش دلتنگی ، همش آزار ، همش غم دوری . دیگر نزدیک شدن از آرزو هم برای من بیشتر شده است ، چیزی آنور تر از رویا ، آنور تر از همه خواسته ها ، آنور تر از همه آنچه که تا امروز داشته بودم .

اینروزها من ، آه دیگر خودم هم از دستش خسته شده ام ، به تو حق می دهم ، هر وقت به سرش می زند همه را آزار می دهد ، اصلا گاهی وقتها به این نتیجه می رسد که خدا او را برای آزار همه آفریده ، تا همه را زجر بدهد .

و تو ، تویی که آنقدر خوبی که آدم از حضورت لذت می برد ، آنقدر خوب که می شود برای داشتن همه خوبیهای دنیا فقط آرزوی تو را کرد .

نمی دانم ! میان ما آنقدر حرفهای ناگفته است ، حرفهایی که باید گفتشان ، حرفهایی که باید زدشان و از شرشان راحت شد . اما چگونه ؟

نمی دانم چقدر باید صبر کرد تا برسد آنروز که آن حرفها هم زده شوند . یا اصلا نمی دانم لزومی دارد که آنها را به زبان آورد ؟ برای چه باید به زبان بیاوریم ؟ مگر من نمی گویم که از سکوت تو همه حرفهایت را می خوانم ، و مگر تو اینچنین نیستی ؟

دلم می خواهد بهت بگویم که در همین نگفتنها چه لذتی نهفته است . اما هنوز نفهمیده ام که لذتش از گفتنشان هم بیشتر است یا نه !

می دانی ! دلم نمی خواهد به هیچکسی بگویم که چقدر دوستت دارم ! آخر می ترسم چشممان کنند .

هر شب یواشکی زیر پتویم که دیگر می دانم همه مردم شهر خوابند و هیچکسی صدایم را نمی شنود و تکان خوردن لبهایم را نمی بیند ، زمانی که می دانم هیچکسی ذوق کردن دلم را احساس نمی کند ، هزار بار می گویم که دوستت دارم تا کم کم خواب به چشمانم بیاید.

هر شب طرح چشمان قشنگت ، در مقابل چشمانم نمایان است و اتاق دیوارم همیشه لذت همنشین بودن با آنها را برای خودش نگه داشته است . نمی دانی وقتی نگاهم می کنی چه آرامشی به من می دهی . نمی دانی اگر شبی آنجا نباشند آن شب برایم از هزاران شب پر کابوس هم بد تر می شوند و می فهمم که از دستم آزرده شده ای .

آگر آنجا نباشند بدجوری می ترسم ، انگار که همه منتظرند تا تو نباشی و مرا لاشه لاشه کنند .

یادم می آید زمانی عاشق تنهایی بودم ، ولی دیگر از تنهایی می ترسم . آخر آنزمان هنوز تو را نداشته بودم ، ولی حالا ، نمی دانی که حتی فکر تنهایی هم چگونه مرا به نابودی می کشد .

دیشب وقتی نگاهت کردم چشمانت مثل همیشه به من آرامش می دادند ، اما نمی دانم چرا احساس کردم خودشان نا آرامند.

آخر نمی دانی دست چشمانت بدجوری برای من رو شده اند و دیگر نمی توانی ناراحتیت را از من پنهان کنی .

این تازگیها تا در چشمانت نخوانم که مرا بخشیده ای ، خواب به چشمانم نمی آید . این تازگیها تا در چشمانت نخوانم که دوستم داری خواب به چشمانم نمی آید .

چند وقتیست که دلم می خواهد ازت بخواهم که هیچوقت آرامش چشمانت را از من نگیری ، ولی هر وقت می خواهم بهت بگویم نمی دانم چه می شود و پشیمان می شوم یا ناخواسته می افتد عقب.

ولی اینبار دیگر به خودم قول دادم ازت بپرسم .....!!!

گمان کنم باز هم کم آوردم ، مرا ببخش می گذاریمش برای روز دیگری .

                                                                  ( محمد رضا)



نویسنده:   مینا ومحمدرضا(84/4/21 ::  10:13 صبح)

امروز من با دستان خودم حکم اعدامم را امضا کردم.اعدام شدنم مبارک.

محمد کابوست مبارک.چه  کابوس بی انتهایی.محمدم از خواب بیدار شو.دختری می آید در باد با موهایی پریشان بر روی پیشانی.کتاب به دست تسبیح به دندان.میخواهد که تو حکم را برایش صادر کنی.

امشب عروسی است.این دخترک را به کجا میبرید؟

:به قبرستان.آخر مگه نمیدانی؟امشب او را برای عزرائیل عقد میکنند.

دخترک مبارک باشد.انشا ا.. سفید بخت شوی؟

سفید بخت؟این کلمه را در جایی دیگر شنیده ام گفتند که سفید بخت شوی؟پس چرا مرا برای بخت سفید به خانه نبردند؟پس کجا رفتند و بخت مرا در نا کجا آباد گذاشتند؟

از سوی کارون صدای نی می آید و مرا به خود میخواند .برمیگردم به سوی صدا.کسی با خشم میگوید که برو ورود دروغ گویان ممنوع

برای خودم از کتاب فال میگیرم.

الا یا ایها الساقی .........    که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.

مشکل کجا بود؟مشکل دخترک است که دیگر حتی عروسکهای دوران کودکیش هم با او قهر کرده اند.

دیگر کسی به خواب اون نمی آید که در گوشش بگه عزیزم خوب بخوابی  ودیگر کسی صبح چشمان ترا با بوسه ای باز نمیکند و با صدای دلنشینش نمیگوید سلام زندگی.هستی؟

 

آیا زلزله شده؟اینجا چه خبر است؟

:هیچ.دخترکی حرف فروش داشته ایم که به زیر آوار رفته.

آیا کسی را داشت؟

:نه هیچکس را.او تنها بود تنها ماند و تنها رفت.

عروس با لباس سپید سوار بر کجاوه مرگش می آید(دخترک چقدر لباس سپید به تو می آید).

:آهای عروس را آوردند.اسپند دود کنید.داماد را صدا کنید.خانه اش را تزئین کنید.او را همراهی کنید.هلهله به پا کنیدچون او به خانه جدید میرود.

مرا در گور میگذارند و داماد برایم لبخند دلنشین برای اینکه تا ابد با من است میزند و یواش در گوشم میگوید:

                  دخترک خانه جدید مبارک.         (مینا)



نویسنده:   مینا ومحمدرضا(84/4/18 ::  11:29 صبح)

آری آغاز راه دوست داشتن است،
گرچه پایان راه ناپیداست،
من به پایان دگر نیندیشم،
که همین دوست داشتن زیباست!

برای تو می نویسم تویی که عزیزترینی واسه من!
همین امروز برای من مهمه، همین امروزی که تو ، وجودت، قلبت بمن تعلق داری!
دیگه نمیخوام به چیزای فکر کنم که روحم رو آزار میدن!
نمیخوام به این فکر کنم که شاید فردا نباشی!
میخوام این برام مهم باشه، که الان زنده هستم و میتونم با تمام وجودم دوستت داشته باشم!
مهم این که الان میتونم بهت عشق بورزم، میتونم در کنارت باشم!
دیگه برام اهمیتی نداره فردا چی میشه، نمیخوام اجازه بدم فردایی که نیامده و نمیدونم چی میخواد بشه امروزم رو خراب کنه!
آری امروز هستی و همین برای من کافیست!!
********************

امشب تا صبح به یاد تو خدا را در آغوش کشیدم!
و تا خود صبح توی بغل خدا اشک ریختم!
نمیدانم!
امشب خیالم طوفانی است،
با اشکم دلتنگی را درو میکنم،
و بر دشت باران خورده نگاهم می نشانم،
امشب تنهایی ام را با یاد تو قسمت میکنم،
دست به دامان خاطره ها می شوم،
خودم را به دست گذشته می سپارم،
و اشکهایم سرازیر میشود،
اشکهای که تمامش از سر دلتنگیست،
امشب به خاطر داشتنت تا آخر دنیا رفتم،
ولی!
فقط سکوت را دیدم!
...
عزیز دل!
مرا ببخش که بی تو،
راهی این سفرمی شوم
...

***********************************

من و تو باز هم از ته دل،
در کنار هم ،
‌دست در دست هم،
‌قدم زنان توی جاده سرسبز زندگی خواهیم خندید!
دلتنگیها و گریه هامون تمام میشه، فقط یاد و خاطره اش با ما می مونه!
بعدش! من و تو برای خودمون با عشقمون یه باغچه پر گل درست می کنیم!
توی باغچه امون از بذر عشقمون می پاشیم!
آنوقت از بارون عشقمون به باغچه آب میدیم، تا که بذر عشقمون جوانه بزنه! تا عشقمون همیشگی باشه!
بعدش تو، تموم قشنگی دنیا رو هدیه می کنی به چشمهای خسته من!
آنوقت! منم چشمهام هدیه میکنم به تو! تویی که عزیزترینی واسه من!
من این دنیا رو با تو میخوام، همه قشنگی های زندگی رو میخوام با تو داشته باشم!

***********************************************************

اشک می ریزم، گریه سر میدهم!
صدای هق هق گریه ام تمام بستر تنهایی ام را پر میکند!
میدانم، خوب میدانم!
گریه هیچ وقت دردی را درمان نبوده!
ولی باز هم گریه میکنم!
این روزها تنها پناهگاه دل گرفته ام، همین اشکهایست که از چشمانم جاری میشود بی‌ آنکه بتوانم کنترلش کنم!
عزیز دل هیچ میدانستی!
این روزها در بستر تنهایی خویش، یاد و خاطره ای تو را در آغوش می کشم و به خواب می روم!
آری! آری!
این روزها تنها تسکین دهنده ای دل گرفته و غمگینم، یاد و خاطره ای توست!
تویی که بهترینی!                          

                                       (مینا)  



نویسنده:   مینا ومحمدرضا(84/4/13 ::  10:4 صبح)

حیف ٬ اما من و تو دور از هم می پوسیم .....

 

دیده ای چه حسرتی به دل آدم می نشاند ؟ آخر چقدر باید با خوابهای هم سر کنیم ؟ چقدر باید تو خواب مرا ببینی ٬ در خواب برایم حرف بزنی ٬ در خواب به فکر من باشی ٬ در خواب دلت به حال بی خوابیهای من بسوزد و نگران شب نخوابی های من باشی و من در خواب برایت درد دل کنم وبا هم اشک بریزیم و تو اشکهایم را پاک کنی و مثل همیشه دلداریم بدهی.

مهربانم نمی دانی که برای کم کردن این فاصله هایی که هر لحظه فکر کردن بهشان چگونه روحمان را آزار می دهد ٬ چه تلاشی می کنم ؟ نمی دانی که هر بار به یاد این جمله لعنتی اول نوشته ام می افتم چه افکاری ذهنم را می خورد .

یادت می آید آخرین خداحافظیمان ؟ در دلم بغض کرده بودم ٬ فقط به انتظار تلنگری بودم تا همه دنیا را اشک چشمانم بردارد . هیچ نمی توانستم بگویم ٬ تو راست می گفتی چقدر سخت است کنار آمدن با این لحظه. حالم از خداحافظی به هم می خورد ٬ فقط برای آخرین حرف گفتم : می دانی که چقدر دوستت دارم ٬ و دیگر هیچ و ساکت ماندم ٬ برای چند لحظه انگار همه دنیا را نگاه داشته بودند نه زمان به دادمان می رسید و نه هیچ چیز دیگر٬ آمدم که بروم و تو با اسم کوچک صدایم زدی و گفتی .... ٬ تو می دانی که من هم دوستت دارم ؟ یادت می آید ؟ جمله ات با جمله من فرق می کرد ٬ جمله تو سوالی بود و به گمانم می باید پاسخ می دادم . نمی دانی چقدر انتظار شنیدن این سوال را داشتم تا برای یک لحظه هم که شده احساس خوشبختی در دلم زنده شود .

برگشتم و گفتم : آره می دانم ٬ می دانم که چقدر دوستت دارم ٬ می دانم که چقدر دوستم داری ٬ می دانم که عاشقانه می پرستمت و می دانم که شاید روزی بیاید که تو هم عاشق من بشوی !!! خودم هم هرگز نفهمیدم که چرا این جمله آخری را گفتم . وقتی رفتم خیلی چیزهای دیگر را هم می دانستم ٬  در دلم گفتم : حیف ٬ اما من و تو دور از هم می پوسیم ...

                                                             ( محمدرضا  

                                                                                          



نویسنده:   مینا ومحمدرضا(84/4/4 ::  6:27 عصر)

نیمه شب بود و تو در خاطر من چون هرشب

             ره خواب بر چشم ترم می بستی

                               در خیال من و اندیشه من بودی تو

                                                 نه همین شب همه شبها هستی

خاطرت آرام به اندیشه من می آید

همره خاطر تو بغض و غرن * می آید

همه شب حال من این است

                                    نه این شب تنها

همه بی تابی و شب بیداری

                                    گونه   تر  کردنها

تو کدامین شب از این حال دلم با خبری ؟

                                   تو چه دانی که چه سان میگذرد ؟

                                             لحظه ها ، ثانیه ها ، بی تو سرکردن ها

کاش میدانستی .....

       کاش میدانستی شوق دیدار تو در سر دارم

کاش میدانستم .....

        کاش میدانستم که اگر باز بگویم با تو

                                                 از تو چه پاسخ دارم

کاش میدانستی ....

        کاش میدانستی که به اندازه این فاصله ها

                                              من از این فاصله ها بیزارم

کاش میدانستم ....

       کاش میدانستم که چه در سر داری

                            چیست برهان دمی لطف و دمی آزارم

کاش میدانستی        کاش میدانستم

چه بگویم با تو ؟

چه بگویم از تو ؟

به که گویم جز تو ؟

                    چه بگویم با تو ؟

                                        تو که هر قصه من میدانی

                    چه بگویم با تو ؟

                                        تو که احوال پریشان مرا میدانی

                    چه بگویم از تو ؟

                                        نشود گفت همه جور تو در یک دفتر

                     چه بگویم از تو ؟

                                        که چه کرد شمع به پروانه ؟!!

                                                   نه ....... از آن هم بدتر

  به که گویم جز تو ؟

                        همه لب تر کرده ز پیمانه شب

                                                         مست خوابند همه

                                                    این همه مست کجا هوش شنیدن دارد

  به که گویم جز تو ؟

                      من در این خلوت تاریک در این بند اطاق

                                                  این همه دیوار کجا گوش شنیدن دارد

 

نشد این تا ز سر لطف شبی

                             سوی من آیی و

                                           بر من نظر تازه کنی

نشد آن تا ز سر بخت شبی

                             همچو گم کرده رهی

                                               از سر کویم گذری

چو نه ای لطف تو داری ، نه من آن اقبال

شوق دیدار تو را ............

چه امید عبثی ، آرزوئی چه محال

                                              ( مینا )



نویسنده:   مینا ومحمدرضا(84/3/31 ::  9:13 صبح)

برای آنکه فقط او را دوست دارم و بس......

نمی دانی وقتی که گفتی من رفتم٬ چه به سرم آمد ؟

نمی دانی احساس اینکه بروی و دیگر هرگز نیایی نیز چه ها با من می کند. شاید اگر برای یک لحظه نگاهم می کردی تا ببینی چگونه  به سویت دست نیاز کشیده ام ٬ شاید اگر چشمهایم را می دیدی که چگونه لبریز از اشکهایی بودند که  هر قطره اش به اندازه سالها عاشق شدن ٬ سالها عاشق ماندن و سالها فقط عاشق تو ماندن بود ٬ شاید اگرفاصله مان به اندازه سالها غمگینی من نبود و شاید اگر مقل دلهامان خودمان نیز پیش هم بودیم ٬ آنوقت می توانستی تا قیام قیامت شانه هایم را تکیه گاه شانه های ظریفت بدانی و سرت را روی شانه هایم بگذاری تا برایت دردو دل کنم و توهمانند همیشه تنهای مهربانی باشی که  دردو دل های مرا می شنود.

برایت نوشته بودم :نمی دانی که روزها و هفته ها ی بی تو بودن چگونه بر من می گذرند ٬ نمی دانی چگونه ضربه های شماته این ساعت نا موزون زندگی بر پیکره عمر من فرود می آیند و همه عالم و آدم جمع شده اند تا مرا از پای در بیاورند ............

ولی یگانه ترینم ٬ از این دقایق چه بگویم؟ ٬ از امروز چه بگویم ؟

امروز دقایق هم بر من همچون سالها سختی و رنج گذشتند و نگذاشتند که کارم به روز بکشد . امروز ثانیه ها هم با من دشمن بودند ٬ واژه ها ٬ حرف ها و تک تک اتمهای هوا ریه هایم را آلوده کرده بودند تا نتوانم آنی باشم که همیشه بودم !

نمی دانم ایراد کار کجاست . نمی دانم ایراد از من است که می خواهم بر وفق مرادم بچرخد ٬ یا از آن است که بد می چرخد . یا شاید هم خوب می چرخدو من عجولم !!

بی نظیر من تو آن نشانه ای از خدایم هستی که همچون شربتی دلنشین بر قلب من نشستی و همچون روح بلند خدایم که در وجودت دمیده شده بود ٬ در من حلول کردی .و تا قیام قیامت هم جدا نخواهی شد .

درست است که این فاصله های لعنتی مکانی تو را از من دور نگاه داشته اند ولی دلم می خواهد بدانی که تا همیشه با من خواهی بود تا همیشه منتظرت خواهم ماند و دوستت خواهم داشت تا هماجایی که سوی چشمهامان راهی بدان ندارد و این بلندی قلبهامانند که می توانند بدان سیر کنند .

                                                 (محمد رضا)



نویسنده:   مینا ومحمدرضا(84/3/22 ::  2:0 عصر)

خلوتگاه دو عاشق

 

تنها با تو ، فقط با قلب تو ، بی تو زندانی است این دنیای عاشقی با تو می گویم درد دلم را در این سکوت بی انتها می گویم راز تنهایی ام را تا تنها صدای درد دل مرا گوش کنی و در این سکوت عاشقانه تنها درد دل مرا بشنوی و احساس کنی

بگو عزیزم ، هر چه دل تنگت خواست به من بگو تا قلب عاشقم حرفهای تو را درک کند لحظه های بی حوصله ، سر به زیر ، سرها همه بر روی پا و دستها همه در بغل بگو درد دلت را عزیزم از همان خلوتی که با خود گرفته ای!

کاش در کنارم بودی تا دست در دستانت بگذارم و سرت را بر روی شانه هایم میگذاشتی و درد دلت را در گوشم زمزمه میکردی 

 اما قطره ای از اشکهای چشمانم بر روی گونه هایم اشکهایی از روی دلتنگی و غم دوری دلتنگی مرد همیشه تنها ، در گوشه ای از خلوتگاه خودش که با خدای خودش درد دل میکند اشک می ریزد چقدر لحظه سردی است ، آروزی شانه های یارش را در آن لحظه میکند آرزوی دو دست گرم را دارد که دستان سردش را بگیرد

 آرزوی بوسه دارد ، آرزوی نوازش دارد خلوتگاهی خلوتر از گذشته ، چشمانی خیستر از گذشته و دلی تنگ تر از گذشته عزیزم می مانم در همین سکوت عاشقانه ام تا شاید روی صدای آن قدمهایت ، صدای نفسهایت این سکوت خلوتگاه مرا بشکند و ما با هم در همین خلوت شبانه در کنار هم یه خلوتگاه پر از عشق داشته باشیم

   

                                

                                

تنهای تنها بودم ، با تنهایی درد دل میکردم ، من بودم و یک دنیا تنهایی

تو آمدی و مرا عاشق کردی، عاشق آن قلب پر از محبتت کردیمرا در این دنیای عاشقی در به در کردی.بدان که من به آسانی گرفتار تو نشدم ! در این راه عاشقی سختی کشیدم ، درد کشیدم ، انتظار سختی کشیدم تا با تو و عاشق تو بمانم.

تو با ماندنت در کنارم کاری کن که همه این سختی ها را از یاد ببرم

اینک که من گرفتار تو شدم و راهی برای بازگشت به سوی تنهایی ندارم تا آخر راه با تو می مانم ، بدان که برای عشقت جان خواهم داد.

زندگی ام فدای تو ، این قلب کوچک و پر از غمم برای تو ، این همه احساس پر از عشق در وجودم نیز تقدیم به توبدان که بیشتر از همه چیز دوستت دارم ، دوستت دارم ، دوستت دارم و دوستت دارمباز می نویسم که دوستت دارم ، عزیزم خیلی دوستت دارم

تکرار مکرر کلمه دوستت دارم را باز به زبان خواهم آورد تا بیشتر از هر لحظه ای باور

کنی که من بیشتر از هر زمانی و بیشتر از هر چیزی دوستت دارم عزیزماینهمه سختی و اینهمه انتظار و اینهمه غم و غصه در این لحظه های عاشقی نشان از عشق و دوست داشتن من نسبت به تو می باشد.

تو باور نکنی خدای عاشقان باور دارد که دوستت دارم

کلمه مقدس دوست داشتن و ابراز آن به تو با گفتن آن کلمه نیست ، با نوشتن و یا حس کردن آن نیست ، باید با ماندن تا آخرین لحظه زندگی ام به تو ثابت کنم که دوستت دارم.

قدر مرا بدان ای یار ، غرورم را در آن سرزمین تنهایی ها شکستی ، مرا تسلیم آن قلب پاک  از عشقت کردی ، مرا در این دنیای عاشقی دربه در کردی ، مرا وابسته آن قلب پر از محبتت کردی ، اینک که تو مرا عاشق کردی بیا و تا پایان راه با من باش .بیا و مرا پشیمان از این عاشق شدن نکن و مرا وسوسه نکن که دوباره با تنهایی باشم

تنهای تنها بودم ، اما اینک با تو هستم ، هستم می مانم و خواهم ماند و بارها گفته ام و میگویم و خواهم گفت که دوستت دارم ، باز میگویم که دوستت دارم … دوستت دارم و دوستت دارم ……. آری دوستت دارم

این کلمه را از حفظ نمیگویم ، این کلمه مقدس را از ته دلم میگویم . آری از ته دلم با صدای

خیلی آهسته  آنقدر که خودم هم نشنوم میگویم

                                     دوستت دارم

                                     (مینا)



نویسنده:   مینا ومحمدرضا(84/3/15 ::  9:57 عصر)

 

نمی دانم از کجا بگویم

از آنجا که خودم هم نمی دانم کجاست

یا از آن کجایی که همه جا هست و هیچ جا نیست

 

باور کن دست من نبود !

اگر می توانستم جلوش را می گرفتم !

 

دلم به عشق سادگیت است که با تو همسفر شده است

به عشق تمام حرفهایی که فقط تو آنها را می فهمی

به عشق تمام حرفهایی که می شود میان آنها یک دل سیر پرواز کرد

یک دل سیر خندید

یا به اندازه یک دل سیر بغض کرد و هیچ نگفت

 

دلم می خواست اگر می دانستی دوستت دارم

به قول خودمان برایم کلاس می گذاشتی 

یا تحویلم نمی گرفتی

یا اینکه در دلت به من می خندیدی

-که او را چه شده است

 

نمی دانم امشب چه به سر من آمده است

چرا اینهمه حرفهای نا مربوط می زنم

چرا نمی گویم دلم برایت تنگ شده است

دلم برایت لک زده است

چرا نمی گویم همچون تهی دستان در راه مانده به تو محتاجم

یا همچون قطره اشکی که از چشمانم می چکد

یا بغضی که هفته هاست در گلویم مرده است

و یا لبخندی که بر لبان تو نقش بسته است

                                                       غمگینم ؟

چرا نمی گویم ای کاش آنقدر قدرت داشتم

تا از قفسه سینه ام بیرون بیاورم نیمه قلبت را

چرا نمی گویم به تو معتاد شده ام ؟

اعتیادی که مرا هر لحظه نسبت به قبل تخمیر تر می کند

اعتیادی که از درونش خدا جاریست

اعتیادی که می شود تا ابد در آن منگ ماند و عاشق شد

 

نمی دانم چه بگویم

شاید اگر خنده دار نبود می گفتم شرمنده ام ولی دوستت دارم

تو بودی چه می کردی ؟؟

                                                   (محمد رضا)    



نویسنده:   مینا ومحمدرضا(84/2/14 ::  8:28 صبح)

به نام رب یکتا:                                                                                                           
سالیان دراز گمان من به آن بود که هیچگاه نخواهد آمد ، روزی که حتی برای یک لحظه احساس آزاد بودن را در خویش تجربه کنم. اما اگر اعتراف نکنم که سالیان بسیار با گمان واهی می زیستم دروغ گفته ام.این روزها آزادی در من طغیان کرده است ، این روزها برایم بسان روز روشن است که برای آزاد بودن ، باید عاشق بود و بدون عشق هیچگاه نشانی از آزادی وجود نخواهد داشت و بی عشق آزادی ایده ای بیش نخواهد بود که به مرور زمان در لای لای دفترچه خاطرات دوران کودکیمان به فنا خواد رفت و کلمه ای تهی بیش نخواهد بود.                                         

بی هیچ زیاده گویی، سلامی به آنکه احساس آزادی را در من زنده کرد وراه درست پریدن رابه من ارزانی داشت :                                                                                                   

سلام ای خدای آشنای قصه های من

سلام ای بلندی نگاههای مبتلای من

سلام ای وجود زنده ات چوکهکشان مست آسمان بی قرار زندگی

و چشمه زلال چشمهای پاک تو

                                         شراب جامهای مردمان کامیار

                                                                                 در غرور بندگی

سلام یک جهان شعروشعور شب چراغ

                                                 سلام بوی دلنشین سبزه های مست باغ

دوباره من تورا میان هر دو چشم خویش در حظور دیده ام

و سر از این حقیقت خفیف

                                  تا فراسوی مجازهای پر شکوه در کشیده ام

و سینه را چو مجمری مکان مهر پر فروغت ای عزیز کرده ام

که حس کنم هر آنچه دیده ام شبی

                                           میان ظلمت نژند شب شنیده ام.

                                  



<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

صفحه اصلی

شناسنامه

ایمیل

 RSS 


کل بازدید:9399

بازدید امروز:9

بازدید دیروز:0


پارسی بلاگ

وبلاگ های فارسی

بخش مدیریت




اوقات شرعی


درباره خودم

یگانه ترین یار

لوگوی خودم

یگانه ترین یار




حضور و غیاب

یــــاهـو


اشتراک

 
>

آرشیو

تابستان 1384
بهار 1384

. با پارسی بلاگ نویسندگی را آغاز کنید