احساس در وجودم مي خشكانم چرا كه تو نيستي تو نيستي كه تپش قلبم را ببيني كه ديگر به شمار نمي آيند تو نيستي كه راز اقاقيا را به تو بگويم و ابرها را در قطره عاشقانه اشكي خلا صه كنم بگو چگونه به احساس معتقد باشم وقتي تو تمام مرا به هيچ گرفته اي وتا آن سوي افق سرخ رفته اي اي كاش با خورشيد باز مي گشتي... سلام ممنونم از اومدنت شاد باشي بازم منتظرت هستم راستي ژيلا خواست ازت تشکر کنم مطلب جديدت رو نتونسته ببينه ممنونم که بهش سرزدي